قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

نقطه ی رهایی....

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۲۹ ق.ظ
همان چند ماه که رفتیم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم.میگفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند،حتما مبل می خواهد؟.آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد.می رفت و می آمد و از این حرف ها به من میزد.در آن زمان طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم.ولی داشتم چیزی بزرگ تر را تجربه می کردم.

آخر سر گفتم : «منظورت چیست؟ می خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟»

چیزی نگفت.گفتم:«تو من را دوست داری و من تورا .همین مهم است.حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر ، روی مبل باشد یا رو گلیم»

گفت :«راست میگویی؟»

راست میگفتم1.

1-خاطرات شهید عباس بابایی از زبان همسرش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۸/۱۱
سیدخلیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی