نقطه ی رهایی....
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۲۹ ق.ظ
همان چند ماه که رفتیم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم.میگفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند،حتما مبل می خواهد؟.آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد.می رفت و می آمد و از این حرف ها به من میزد.در آن زمان طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم.ولی داشتم چیزی بزرگ تر را تجربه می کردم.
آخر سر گفتم : «منظورت چیست؟ می خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟»
چیزی نگفت.گفتم:«تو من را دوست داری و من تورا .همین مهم است.حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر ، روی مبل باشد یا رو گلیم»
گفت :«راست میگویی؟»
راست میگفتم1.
1-خاطرات شهید عباس بابایی از زبان همسرش.
۸۹/۰۸/۱۱