خانهی عاشقانِ امیرالمؤمنین (دیدار با جرج جرداق)
جمعه, ۷ مرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۲۳ ق.ظ
خانهی عاشقانِ امیرالمؤمنین (دیدار با جرج جرداق)
واقعیت آن است که ما -پنج نویسنده- از
طرفِ جمعیتِ دفاع از ملت فلسطین و با پشتیبانیِ سازمان فرهنگ و ارتباطاتِ
اسلامی در دیماه ٨١ به لبنان رفته بودیم. صبح وقتی میزبانمان، آقای هاشمی
رایزنِ فرهنگیِ فعال و نشیطِ جمهوری اسلامی، خبرِ لغوِ سفرِ بعلبک را
-به دلیلِ شرایطِ بد جوی- به ما داد، ناجور پکر شدیم. هیچ خیال نمیکردیم
که ایشان پیشتر برای خالی نبودنِ برنامه، وقتی برای ساعتِ دوازدهِ ظهر، از
جرج جرداق گرفته است.
خانهی جرج جرداق، نویسندهی شهیرِ مسیحی
-که در ایران با کتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را بهتر
میشناسند- در محلهی الحمرائ بود. محلهای مسیحینشین در شمالِ غربِ
بیروت. بیروت نمایشگاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدودِ ده
هزار کیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا
پیش از رفتنِ به لبنان همواره برایم سوال بود که هویتِ یک لبنانی چهگونه
تعریف میشود؟ چه مولفههایی هویتِ لبنانی را میسازد؟ کشوری به این کوچکی
چهگونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیشرو؟ این کشور
را که در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمیشود،
چه چیزی جز زبان با سایرِ کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ
فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهمجوشی را پدید آورده است؟ کهنالگوی انسانِ
لبنانی کیست؟
با احتسابِ ترافیکِ بیروت -که البته بسیار
مطبوعتر از ترافیکِ تهران است- حدودِ پنج دقیقه زودتر از زمانِ ملاقات،
به محلهی مسیحینشینِ الحمرا رسیدهایم. رانندهی رایزنی کنارِ کافهای
نقلی میایستد و ما نشانی را برای دو پیرمردی که پشتِ میز نشستهاند،
میخوانیم. هر دو به تاسف سر تکان میدهند که شارع امین مشرق را
نمیشناسند. بعد با ناراحتی میگوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم.
ناگهان از جا میپرند و میگویند، خانهی جرج جرداق دو خیابان آنطرفتر
است. با راهنماییِ آنها سهل و راحت منزلِ جرج جرداق را پیدا میکنیم.
محلهی الحمرا محلهای است مرفهتر از سایرِ محلاتِ بیروت، و دستِ کم اسمش
ما را به یادِ قصرِ الحمرا میاندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسندهای
که یک کتابش در جهانِ تشیع بیش از یک ملیون نسخه فروش داشته است، باید هم
در چنین محلهای زندهگی کند.
اما... واقعیت آن است که هر چه از خیابانِ اصلی دورتر شدیم، بیشتر شک کردیم! خانهی جرج جرداق یک آپارتمان معمولی در یک ساختمانِ قدیمی در خیابانی متوسط بود. اسمش را روی زنگ پیدا کردیم. خودش جواب داد و در را باز کرد. من و محمدرضا بایرامی که جوانتر بودیم، آسانسور را رها کردیم و پیاده از پلهها بالا رفتیم. بقیه طبقهی دوم میرفتند. در پاگردِ طبقهی اول پیرمردی با پیژامای کشی و لباسِ خانه -جوری که موهای سپیدِ سینهاش معلوم بود- جلومان را گرفت و پرسید، کجا؟ من همانجور که میدویدم گفتم منزلِ استاد جرج جرداق. پوزخندی زد و گفت، همینجاست! من و بایرامی با تعجب به هم نگاه کردیم. رفقا را از راهپله صدا زدیم و داخل شدیم. دمِ در به گرمی احوالپرسی کرد و دست داد. داخل شدیم...
چشمتان روزِ بد نبیند. قصرِ الحمرا، آپارتمانی بود حدودا صد متری، مملو از روزنامه و کتاب و بروشورِ آخرین اپرایش. نه مرتب و طبقهبندیشده و نه تمیز و پاکیزه. انگار کن که دویست کیلو روزنامه و بیست کارتن کتاب را بدهی دستِ یک بچهی بازیگوش و بگویی هر جور که خواستی آنها را پخش و پلا کن! تابلویی هم به دیوار آویزان بود؛ مجلسِ رقصی کج! در حضورِ سلطانی خاکآلود! البته ناگفته نماند، یک وجب خاک (دقیقا همان پنجانگشت!) روی همهچیز نشسته بود، جوری که ما روی هیچ صندلی و مبلی نمیتوانستیم بنشینیم. وقتی خواستیم چند کتاب را از روی مبلی برداریم تا جا باز شود، استاد به سرعت جلو دوید و با دقت کتابها را برداشت و در جایی دیگر قرار داد. انگار نظمی در میانِ این بینظمی حاکم بود. بگذریم؛ در زمانِ بسیار کوتاهی، همهی اینها را خلقِ مهربان و چهرهی خندانِ استاد ٧٥ساله محو کرد.
همان ابتدای کار خودمان را معرفی کردیم که کاتبِ فنی(هنری) هستیم و قاصص! جرداق خندید و سرِ حال شد. بعد پرسید که آیا عربی میفهمیم؟ جوابش دادیم: "شُوَی شوی!" (کمی!) اما اشاره کردیم که دلیلمان السید شریف کارِ ترجمه را انجام میدهد. جرداق کمی با هادی شریف -که فقط کسرِ کوچکی از عمرش را در ایران زیسته بود- گرم گرفت و از او پرسید که آیا او لبنانی است؟ شریف خندید و با فراست جواب داد: من ایرانی هستم و لاکن تَلَبنَنتُ! یعنی لبنانی شدهام. شریف همان کارِ قشنگی را کرد که دلیلِ عمدهی پویاییِ زبانِ عربی است. ساختِ فعل از هر ریشهای. و تازه ریشهی لَبنَنَ را از لبنان استخراج کرده بود! لغاتِ بسیاری در زبانِ عربی میبینید با ریشههای غیرِ عربی. حتماً روی قوطیهای روغن دیدهاید که اعراب از هیدروژنِ لاتین، ریشهی هدرج را گرفتهاند و سپس هیدروژنیزاسیون را تهدرج صرف کردهاند. و از آن عجیبتر مصدرِ استشوار از لغتِ سشوار!
جرداق تا "تَلَبنَنتُ" را از شریف شنید، سری تکان داد و به خنده گفت: "وای بر تو! زحلانی (از ادبای عرب) روزی پیشِ من آمد و گفت لبنان را همانندِ زحله خواهم کرد و جهان را همانندِ لبنان و من به او جواب دادم وای بر جهانِ بلبشویی که شبیه به لبنان باشد!"
دیگر جرج جرداق با ما صمیمی شده بود. به او گفتیم که خانهی همهی اهلِ قلم همین شکلیهاست. خندید و جواب داد، اما زن و بچهام به خاطرِ همین خانه از دستِ من به دهمان فرار کردهاند...
محسنِ مومنی همان ابتدای کار سوال کرد که آیا استاد تا به حال به ایران سفر کرده است؟ و او جواب داد که دو بار. یک برای بزرگداشتِ سعدی و دیگر بار هم همین دو سالِ پیش (یعنی ٢٠٠٠ میلادی). مردمانِ ایرانزمین را بسیار دوست میدارم، بر خلافِ ناشرانش! خندیدیم. من به ایشان گفتم که جنگِ ناشر و نویسنده یک جنگ جهانیِ حی و قیوم است. اما او بلافاصله صحبتِ مرا قطع کرد:
- نه! در اروپا، خاصه در فرانسه اینجور نیست. هنوز کارِ من در نشریهی فنون الجمیل (هنرهای زیبا یا Fine Arte) چاپ نشده است، آنها پیشاپیش چکِ حقالتالیف را پست میکنند. اما من باید به مکتبه بروم و بالای همین کتابم که یک ناشرِ بحرینی بدونِ اجازه تجدیدِ چاپ کرده است، چهل دلار پول بدهم! این کارها مختصِ ما شرقیهاست. در عرصهی فرهنگ، ناشرانِ شما با این کارهاشان زیباییهای اسلام را از بین میبرند. دقیقا مثلِ بن لادن در عرصهی سیاست.
بعدتر نگاه میکنم به اولین ترجمهی امام علی، صدای عدالتِ انسانیت، اثرِ سید هادی خسروشاهی. در شهریورِ سالِ ١٣٤٤، خسروشاهی چندان مقید و دقیق بوده است که در صفحاتِ اولِ کتاب نامهی خود به جرداق جهتِ ترجمه و اجازهی جرداق را چاپ زده است.
"از من اجازه خواستهاید که هر پنج جلدِ کتاب مرا بفارسی ترجمه کنید، و من این اجازه را به شما میدهم... از نامه شما فهمیدم (چنانکه قبلا هم میدانستم) که بعضی از برادران در ایران، کتابِ مختصرِ نخستینِ مرا به فارسی ترجمه کردهاند، ولی از جهاتِ متعددی درباره آن، رفتارِ خوبی نکردهاند. از جمله این که سادهترین اصول و قوانین را حفظ نکرده و کتاب را بدونِ اجازه من ترجمه نموده و علاوه بهیچوجه مراعات حقالتالیف و رنج و زحمت را ننمودهاند؟ از جمله این که لااقل یک نسخه از کتابِ ترجمه شده را برای من نفرستادهاند؟ و از جمله این که اصلِ کتاب را بهم زده و..."
خیلی باعثِ تاسف است که بعد از گذشت حدودِ چهل سال باز هم استاد جرج جرداق همین نکاتِ تاسفبار را برای ما بیان نمود. و خدا نسلِ فرهیختهگانی مثلِ سید هادی خسروشاهی و فراهانیِ ناشر را حفظ کند که لااقل برای کارِ خود اجازه میگرفتهاند. درست است که ما به معاهدهی جهانیِ کپیرایت نپیوستهایم، اما دستِ کم نسخهای از کارِ چاپ شده را که میتوانیم به مولف هدیه! بدهیم. درست است که ما به معاهدهی جهانیِ الخ نپیوستهایم، اما دست کم به صورتِ اینترنتی که میتوانیم دسته گلی! به خانهی مولف بفرستیم.
جرج جرداق به آپارتمانش اشارهای کرد و ادامه داد:
- من هیچ راهِ امرارِ معاشی ندارم الا قلمم. دارالحیاه این کار را به اندونزی برد و مدیرش از طریقِ عوائد این کار صاحبِ آپارتمان و ماشین شد! چهگونه میشود که از کتابی ملیونها نسخه فروش برود و نویسندهاش هیچ سودی نداشته باشد...
ما همهگی سرافکنده شده بودیم. این رفتار، رفتاری شایستهی او نبود. از اسلام و تشیع رفتاری کریمانه انتظار میرفت برای کسی که چنان عاشقانه به زندهگیِ امیرالمؤمنین پرداخته بود، نه حرکتی چنین لئیمانه. قطعاً گلهی این پیرمرد را بایستی به ناشران منتقل میکردیم.
غلامعلی رجایی که اگر امثالِ ما در این چند سال به این قاعده پاپیاش نمیشدند تا به حال دکترای تاریخش را گرفته بود، بحث را عوض کرد. با سوالی پیرامونِ چهگونهگی علاقهی استاد به شخصیتِ امیرالمؤمنین:
- من متولدِ ١٩٢٦ هستم. در دهِ مرجعیون به دنیا آمدهام. دهی در ژُنوبِ لبنان! دهی که اهلِ آن مانندهی سایرِ دهاتِ اطراف ذوقِ اصیلِ ادبی دارند...
جالب است بدانید، برای شناختِ لهجهی لبنانی در میانِ لهجههای مختلفِ عربی، کافی است به مخرجِ جیم دقت کنید. لبنانیها از تلفظِ جیم عاجزند و آن را "ژ" تلفظ میکنند. (این هم برای آنهایی که خیال میکنند عربها گچ پژ ندارند!) جالبتر است که بدانید در لبنان اهلِ ده بودن، نمودارِ اصالت است. کاملا به خلافِ مملکتِ ما که هنوز لهجهمان برنگشته، ادعای پایتختنشینی میکنیم. یعنی آنها به هیچوجه دوست ندارند که خود را اهلِ عاصمهی بلدشان، بیروت بدانند. به عکس، هر جایی اصالتِ روستایی خود را به رخ میکشند. ضمنِ آن که فراموش نکنیم روستاییانِ عرب (بادیهنشینانِ قدیم) به دلیلِ فصاحت و بلاغت، همواره بهترین افراد برای تحقیقِ اهلِ لغت بودند. بگذریم، استاد با ذوقِ اتیمولوژیکش ادامه داد:
- من زادهی مرجعیون هستم. مرجعیون از دو لغتِ مَرَج و عُیون تشکیل شده است. یعنی محلی که در آن چشمهها پیش میآیند. کنایه از سرسبزی و طراوت. (و البته راست میگفت، دیروزش ما در بازدید از جنوب به طورِ اتفاقی از آن روستای مرزی گذر کرده بودیم.) دهِ ما مملو از چشمه بود و من نیز کودکی مملو از شور. هر روز از مدرسه فرار میکردم و به یکی از این چشمهها پناه میبردم. مدیر مدرسه و معلمان همواره به دنبالِ این کودکِ فراری بودند و هر روز به خانوادهام اعتراض میکردند. در این میان فقط برادرم حامیِ من بود. فواد جرداق.
- همان فواد جرداقِ شاعر؟
- بله! برادرِ بزرگِ من، فواد جرداق، شاعر و لغوی بود. بسیار اهلِ مطالعه. اصلا هماو مرا به این وادی کشاند. هر زمانی که پدر و مادر، معلم و مدیر، معترضِ من میشدند، از من دفاع میکرد و به من میگفت تو خارج از مدرسه بیشتر چیز یاد میگیری. حقیقت آن است که او بعد از این که پشتکارِ مرا در خواندنِ متونِ ادبی دید، روزی کتابی قطور به من هدیه داد و گفت، همهی ادبیاتِ عرب در همین کتاب خلاصه شده است...
- نهجالبلاغه؟!
- آری! من نهجالبلاغه را به دست میگرفتم و از مدرسه میگریختم و میرفتم در کنارهی چشمهای. به صخرهای تکیه میدادم و غرقِ دریای نهجالبلاغه میشدم.
- پس همین کتاب شما را با امیرالمؤمنین آشنا کرد!
- نه! من تازه گرفتارِ ادبیاتِ امام علی شده بودم. و نه گرفتارِ شخصیتِ امام. فراموش نکنید که ما مسیحی بودیم و در دهی مسیحینشین میزیستیم. پس خیلی به امام علی علاقهای نداشتیم. (ما کمی جابهجا میشویم و به هم مینگریم. اما استاد ادامه میدهد.) البته برادرم فواد هر وقت که مهمان داشتیم اشعاری در مدحِ امیرالمؤمنین برای مهمانها (ی مسیحی) میخواند و همین کمک میکرد به من! (معنای علاقه نداشتن را هم میفهمیم!)
- چهگونه به شخصیتِ جامعِ امیرالمؤمنین نزدیک شدید؟
- وقتی رفتم دانشگاه همزمان در دو رشتهی ادبیاتِ عرب و فلسفهی عرب تحصیل و بعدتر تدریس میکردم. در هر دوی این رشتهها مجددا با امام علی برخورد کردم، به عنوانِ شخصیتی بزرگ در ادبیات و فلسفه.
غلامعلی رجایی شعری میخواند که نمیدانیم مترجم آن را چهگونه ترجمه میکند. "رشتهای بر گردنم افکنده دوست/ میبرد هر جا که خاطرخواهِ اوست." استاد سری تکان میدهد و ادامه میدهد:
- تصمیم گرفتم یک تحقیقِ خیلی جدی بکنم پیرامونِ این شخصیت. از عقاد و طه حسین بگیر تا علمای شیعه. هر کتابی را که مرتبط با امام علی بود خواندم. با مطالعهی این کتابها متوجه شدم که همه در موردِ ولایتِ امام علی، حقانیت یا عدمِ حقانیتِ او صحبت کردهاند. و شخصیتِ بزرگِ او در این بحثها گم شده است. چندان در حواشیِ مسالهی خلافت فرو ماندهاند که چهرهی نورانیِ علی را ندیدهاند. زمامداریِ علی را دیدهاند اما انسانیتِ او مغفول مانده است. من سیراب نشدم. پس شخصیتِ درخشان و بزرگِ او را شکافتم. فقد بقرت عبقریته! دوباره برگشتم به کنارِ سرچشمههای مرجعیون، عیون مرجعیون، و نهجالبلاغهی دورانِ کودکی. اما با روشی جدید. همهی کتابهایم پیرامونِ امام علی را همینگونه نوشتم...
- استاد! از اولین کتاب بگویید. صوت العداله الانسانیه...
- اتفاقا ماجرایش خیلی زیباست. شکا حتما خیال میکنید که با کمک مسلمانان این کتاب چاپ شد؟ (سر تکان میدهیم. میخندد) همانطور که متنش را مینوشتم، سردبیرِ مجلهی الرساله آمد و گفت به ما بده که شماره به شماره چاپ کنیم. من قبول نکردم. بعد از اصرار و الحاحِ فراوانِ او عاقبت دو قسمت از متن را به دادم. بلافاصله بعد از چاپ رییسِ کشیشان و راهبانِ فرقهی کرملیه (از فرقِ مارونیِ مسیحی) گفت من خودم این را به هزینهی خودم چاپ میکنم. طبیعتا خیلی خوشحال شدم. برای این که دیدم از دستِ این ناشرها -که عمدهشان واقعا دزدند- خلاصی یافتهام.
- و بعد حتما مسلمانان شما را پیدا کردند!
- خیر! اتفاقا اولِ کار مسیحیها فهمیدند و آمدند پهلوی من. ذوقزده و شادان. میگفتند تو عرب را سرافراز کردهای. پول جمع کرده بودند و میخواستند پولِ چاپِ کتاب را به من بدهند. گفتم این کتاب را با پولِ خودم چاپ نکردهام و رئیسِ رُهبانِ کارملیه چاپ کرده. رفتند که به او پول بدهند. او گفت خجالت بکشید، من این را چاپ نکردهام. این پولِ راهبانی است که در اینجا عبادت میکنند. ببرید این پول را بدهید به فقرا. بعدها آن کشیش -رئیسِ رهبانِ کارملیه- به من گفت من امام علی را دوست دارم و از برکتِ او فقرای ما نیز به نوایی رسیدند.
- عژیب! (ما نیز مانندهی لبنانیها جای ج و ژ را عوض کردهایم، از فرطِ تعجب!) استاد! بالاخره مسلمانها چه کردند؟
- اول از همه قاسم رجب -صاحبِ مکتبهای در بغداد- کتاب را برد و طواف داد دورِ ضریحِ امیرالمؤمنین. اما بعد از او بعضی برادرانِ شیعه این کتاب را بارها چاپ کردند و به من چیزی ندادند و متاسفانه حتا برای خرید کتابِ خودم به کتابفروشیها میرفتم.
اهلِ منبر که بارها از این کتاب به عنوانِ برترین اثر پیرامونِ شخصیتِ امیرالمؤمنین یاد کردهاند، موظفاند تا پیگیرِ وضعیتِ نشر بیمجوزِ این کتاب باشند. و ناشران میتوانند مستقیماً با نویسنده و یا غیر مستقیم از طریقِ همین مطبوعه، دستِ کم نسخهای از کتبِ چاپشده را برای جرج جرداق بفرستند، تا فرهنگیان یا به قولِ اعراب "مثقفین" چنین شرمزده نشوند... بگذریم. اکبرِ خلیلی که بزرگِ جمعِ ما بود، از جرداق سوال میکند که آیا تا به حال به نجف رفته است یا نه؟
- نه! تا به حال به نجف نرفتهام. (شگفتیِ ما را که میبیند، توضیح میدهد اما دو بار به کربلا رفتهام برای سخنرانی. آنجا مقامِ (قبرِ) امام حسین پسرِ ایشان را نیز زیارت کردهام.
- دوست ندارید که به زیارتِ امیرالمؤمنین مشرف شوید؟
- راستش را بخواهید تا وقتی این مردک زمامدار است نه. صدام حقیقتا آدمِ کثیفی است. قومیت عرب را به سخره گرفته است. ننگِ عرب است...
اکبر خلیلی مجددا به مصداقِ تعرف الاشیائ باضدادها، سوال میکند:
- امام خمینی را چهگونه دیدهاید؟
- خمینی بزرگترین رهبرِ جهانِ اسلام بوده است. در میانِ معاصران. خیلی بالاتر از حتا ناصر. من بزرگی و عظمت و حتا علمِ خمینی را از اخبار میتوانستم فهم کنم، اما دو سالِ پیش که به ایران رفتم و خانهی محقرش را دیدم، چیزی عظیمتر در او یافتم، و آن نبود مگر صداقت و سادهزیستن و با مردم بودن...
- استاد! تالیفاتِ حضرتِ عالی بسیار متعددند. از تحقیقاتِتان پیرامونِ امیرالمؤمنین، پنج جلدِ صوت العداله الانسانیه، علی و حقوق بشر، علی و انقلابِ فرانسه، علی و سقراط، علی و عصرِ او، علی و ملیت عرب، تا داستانِ فنانون احبا و اشعارتان فینوس و الشاعر... و بسیاری کتبِ دیگر. الان آیا با توجه به کبرِ سن هنوز -به جز این برنامهی صبحگاهی در رادیوی ملی- مشغولِ نوشتن هم هستید؟
- بله! (انگار به استاد بر میخورد) من با نوشتن زندهام. همین الان بیست کارِ چاپ نشده دارم. بعضیها مثلِ کتابی راجع دعبل خزاعی -شاعرِ اهلبیت- هنوز چاپ نشده. کاری راجع به ابونواس... (غلامعلی رجایی رگ خوزستانیاش به جوش میآید و میگوید ابونواس اهوازی! استاد سر تکان میدهد) بله! ابونواسِ اهوازی... اصلا اهلِ لغت و بنیانگزارانِ نحوِ عربی همه ایرانی بودهاند. از سیبویه بگیر و بیا تا همین ابونواس... الان یک اپرای من در همین بیروت اجرا میشود به نامِ "انا شرقیه" (من بانوی شرقیام) و کاری که هنوز مشغولِ نوشتنش هستم به نامِ حکایات... داستانهایی طنزآلود از زندهگیِ خودم...
- استاد کدام کارتان را بیشتر دوست دارید؟
- (کمی فکر میکند) همین حکایات را که مشغولِ نوشتنش هستم.
میگویم نویسندهای که کارِ ننوشتهاش را بیشتر دوست داشته باشد، هنوز جوان است... میخندد. بعد بایرامی از او راجع به ادبیاتِ داستانیِ عرب میپرسد و او جواب میدهد.
- خوشحالم از این که داستانهای میخائیل نعیمه و نجیب محفوظ را پشتِ ویترینِ کتابفروشیهای پاریس میبینم. (بعد ناگهان میپرسد آیا لامارتین را میشناسید؟ ما سر تکان میدهیم که بله!) در یکی از کتابفروشیهای پاریس من یک کتابی از لامارتین گیر آوردهام، قدیمی، راجع به پیامبرِ شما که کتابِ بسیار نفیسی است. اما متاسفانه مسلمانان درست دنبالِ این چیزها نیستند. مثلا همین علی و الثوره الفرینسیه را هیچ مسلمانی نیامده است به فرانسه ترجمه کند. آیا ترجمهی این کتاب خدمتی به اسلام نیست؟ آیا مسیحیان باید این کتابِ حاضر و آماده را به فرانسه ترجمه کنند؟ آیا کتابِ امام علی و قومیتِ عربی که یک کتابِ بسیار دقیق است که چهگونه امام از مسالهی قومیت و به دور از ناسیونالیسمِ منحط به انسانیت میرسد، شایستهی تحقیق و تتبع نیست؟ آیا...
ما شرمسار سر تکان میدهیم. بعد از دوستان کسی برای او از اعتقادِ شیعه به ظهورِ منجی به همراهِ مسیح سخن میگوید. هم استاد خسته شده است، هم ما. سری تکان میدهد و میگوید:
- اولاً بحث راجع به امام علی بود. و من عقیده دارم امام علی از مسیح بالاتر است. در ثانی انی ما اعتقد بغیبیات کلا!!! (من به امورِ غیبی اعتقادی ندارم!) من شیفتهی شخصیتِ انسانی امام شدهام. ما کلا مسیحی بودهایم و بالتبع به امامتِ امام علی اعتقادی نداریم. (درماندهایم که این چهگونه بیاعتقادی و چهگونه اعتقادی است که هیچگاه حاضر نیست اسمِ امیرالمؤمنین را بدونِ امام بیاورد! راستش کمی پریشان شدهایم. مگر میشود کسی بهترین سالهای جوانیاش را بیاعتقاد روی چنین موضوعی کار کند و چنان ادیبانه... اما استاد بیتوجه به ما ادامه میدهد.) من در خانوادهای مسیحی بزرگ شدهام که اعتقادی به این چیزها نداریم. اما بگذارید خاطرهای بامزه برایتان تعریف کنم. پدرِ من حجار بود، سنگتراش. کارهایش را میفروخت به دهاتِ اطراف و روزیاش از این راه میگذشت. اما سنگی را در خانه نگه داشته بود و دو سال روی آن کار میکرد. بعد که کارش تمام شد آن را به سر درِ خانهمان آویخت.
حساس شدهایم تا بدانیم چه چیزی به سرِ درِ خانهی این خانوادهی مسیحی در دهِ مسیحینشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد میپرسیم روی آن سنگ چه نوشته شده بود؟
استاد میخندد و میگوید: "لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار!"
ما تهِ دلمان ذوق میکنیم که معنای "انی ما اعتقد بغیبیات کلا" را فهمیدهایم و توامان تاسف میخوریم بر اعتقاد به غیبِ خودمان! همانجور که غلامعلی رجایی برای جرج جرداق شانِ نزولِ این جمله را شرح میدهد و مومنی و بایرامی از ذوق سر تکان میدهند و خلیلی داستانِ "یاویلنا"یش را به زبانِ فرانسه به استاد هدیه میدهد، من میفهمم که پاسخِ سوالم را دریافتهام. هویتِ لبنانی از هر فرقهای که باشد، برای من روشن میشود.
کهنالگوی انسانِ لبنانی، دروزی باشد یا اهلِ تسنن، مارونی باشد یا ارمنی، شیعه باشد یا اسماعیلی و علوی، انسانی است متعالی، و نزدیکترینِ شخصیتِ به این انسانِ متعالی، یعنی مابهالاشتراکِ همهی این ادیان و فرقِ مذاهب، حقیقتِ وجودِ امیرالمؤمنین است. بنابراین شگفتزده نباید شد وقتی پیروانِ مذهبِ مجعولِ دروزی -که شبیه به بهائیتِ خودمان است- و حتا ذاتِ احدیت را قبول ندارند، تصویری از امیرالمؤمنین حیدر را با سبیلِ پرپشت -چیزی شبیه به شیوخِ خودشان- به احترام نگاه میدارند. شگفتزده نباید شد وقتی در دارالاعترافِ کلیسای مارونیها دعایی میبینی که با کمی جابهجایی چیزی میشود بسیار شبیه به دعای کمیل. شگفتزده نباید شد وقتی میخائیل نعیمهی مسیحی در تقریظش بر کتابِ جرداق مینویسد، "این تصویر شکلِ زندهای از بزرگترین مردِ عربی پس از پیامبر است." شگفتزده نباید شد وقتی در ضیافتِ شامِ روزِ پایانی، تا رایزنِ فرهنگی، آقای هاشمی از محبتِ ایرانیان به استاذ جرج جرداق به واسطهی امیرالمؤمنین سخن میراند، دکتر وجیه منصور، نائب رییس انجمنِ نویسندهگانِ لبنانی که سنی مذهب است، میخندد که ما نیز محبِ امیرالمؤمنین هستیم... من پاسخِ سوالِ خود را دریافتهام و دلم برای خانهی عاشقانِ امیرالمؤمنین تنگ شده است. دلم برای لبنان تنگ شده است...
۹۰/۰۵/۰۷