هشت یعنی ...
ماهِ من! یک شب خیال انگیز، خواب دیدم ستارهات شدهام
خواب دیدم کبوتری مُحرِم در طواف منارهات شدهام
خواب دیدم ولی تو بیداری، کردهای با کلاغِ خود کاری،
که در این روزهای پاییزی، جذب تور بهارهات شدهام
موج در موج، آبیِ آبی، تو چه دریای مهربانی و من
قایق دلشکستهای که شبی میهمان کنارهات شدهام
از درِ پشت سر میآیم تا بیش از اینها خجالتم ندهد
این لباس سیاه، حالا که زائر بیقوارهات شدهام
گوشهی «صحن قدس» قرآن را باز کردم به یاد چشمانت
باز «والشمس» آمد و گرم از تابش استخارهات شدهام
چقَدَر حرف پشت بغضم بود، تا رسیدم به «صحن آزادی»
حرفهایم دوباره یادم رفت، بس که غرق نظارهات شدهام
هشت یعنی دو دست از هم باز، فلشی رو به وسعت پرواز
هشت یک قله مهربانی و من، عاشقِ این شمارهات شدهام
چون غباری در آستانه نور، گرم گِرد ضریح می چرخم
جذبهای از مدار مهر تو است، که چنین ماهوارهات شدهام
دست در دستهای «گوهرشاد»، میزنم چرخ هر چه بادا باد
پیش روی تو در سماعی شاد، مست ضرب نقارهات شدهام
ای رسولی که گفتهای در توس، پسری، پارهی تنی دارم
پس کجایی ببینی؟ ای آقا ! عاشق ماهپارهات شدهام
اولی آخری ندارد که، کوششی جوششی ندارد که
صلهی من همین لیاقت که شاعر جشنوارهات شدهام