قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

نامیرا

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۱۳ ب.ظ
بخشی از کتاب نامیرا نوشته صادق کرمیار:

مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست ها گرفت.
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»

و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمی رسی!»


آیا می‌شود من هم در راه قیس‌ت قرار بگیرم؟
همراه با همه‌ی سرگردانی‌ها ، تشویش‌ها ، تردیدهایم
به گواهی تاریخ قول‌های مردان کوفه خیلی زود از یادشان رفت ،
ولی من قول می‌دهم که بعد از دیدن کسی که روی تو را دیده ، راه کج نروم
و قول میدهم که قولم را فراموش نکنم.
ببین چقدر کم توقع‌م ، فقط دیدن کسی که تو را دیده!، دیدن خودت که نصیب من نمی‌شود! می‌شود؟ :|

انس گفت : «خدا را شکر کن که رسیدی ، و امام یاری تو و همسرت ام‌وهب را به ما بشارت داد.»
عبدالله گفت: «مگر امام ما را میشناسد؟»
انس گفت: «امام ، امروز ، از صبح هر بار که مرا می‌دید ، سراغ تو و ام وهب را میگرفت و میفرمود ؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.»
اشک در چشمان عبدالله و ام‌وهب جمع شد. انس و عبدالله و ام‌وهب سوار بر اسب ، پیشاپیش دیگران حرکت کردند و وقتی از کتلی بالا رفتند ، نور ماه به نیمه نرسیده ، از پس ابر بیرون آمده بود و حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می‌دید. عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد. گفت:
«من این خیمه ها را پیشتر دیده ام. به خدا سوگند آن ها را رویای خویش دیده ام!»
عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود ، ار کتل پایین آمدو گفت:
«آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!»
و شروع به تاخت کرد و بقیه به دنبالش به سوی خیمه ها و اردوگاه امام تاختند.


من هم اشک شوق به بهانه شوق عبدالله در چشمان حلقه زد ،
حتی خواب دیدن رسیدن به خیمه‌هایت برایم آرزویی محال است ، چه برسد به رسیدن در دنیای واقعی!
من گدا و تمنای وصل او هیهات/مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست


خواهشا دستم را بگیر :(

نظرات  (۳)

۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۵۲ محمدصادق کریمی
سلام. منزل نو مبارک.
از کامنت هایی که برایم گذاشته اید، بوی عاشق شدن می آید...
پاسخ:
سلام
مخلصیم استاد
نه آقا ، بو کجا بود

۱۳ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۰۰ رهپوی وصال
سلام
بوا کوجو افتاسی؟
مام نامیرا رو خوندیم دلت بسوخولونه :دی
چقدر دلم می خواد اون شب را تجربه کنم

راست می گند که شب عاشورا یک شب خاص بود و دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه
راست می گند که زیبا ترین شب سال بود

راست می گند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی