قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری؛ رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش‌نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن‌جا آویزان کنند.

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو!

اینجا باتلاق است!
حالا می‌گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاق‌هایش
وظیفه‌شناس و عالی نیستند.

همه‌ چیز در معطلی است
میوه‌ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.

ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده‌ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالیکه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله -
با تلاش تحسین‌برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده‌‌ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم
بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه‌اش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.

من نمی‌دانم چه هستم
نه کیفی و نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
به قول مرتضی؛ کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده‌ام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین‌طور باید
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره‌ام.

سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می‌دانم تختم
یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده‌ام
یکبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم!

من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره‌ هوشی یکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه یک دلال باغبانی می‌کند
و پسرم می‌گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می‌شوم
برای شکنجه‌ای تازه
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجه‌ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتی‌ام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند

اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم


محمدحسین جعفریان.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۴۴
سیدخلیل
به نام خدا

شهید مطهری در کتاب "اخلاق جنسی در اسلام و دنیای غرب" درباره عشق اینگونه میفرماید:

اما ستایش شرقی از این نظر است که عشق فی حد ذاته مطلوب و مقدس است : به روح ، شخصیت و شکوه می‏دهد ، الهام بخش است ، کیمیا اثر است ، مکمل است ، تصفیه کننده است ، نه بدان جهت که وصالی‏ شیرین در پی دارد و یا مقدمه همزیستی پر از لطف در روح انسانی است ، از نظر شرقی اگر عشق انسان به انسان مقدمه است ، مقدمه معشوقی عالیتر از انسان است و اگر مقدمه یگانگی و اتحاد است ، مقدمه یگانگی و وصول به‏ حقیقتی عالی‏تر از افق انسانی است (1)


( 1 ) رجوع شود به الهیات اسفار


یا علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۰ ، ۲۱:۴۳
سیدخلیل
در شب قدر دلم با غزلی هم دم شد

بین ما فاصله ها واژه به واژه کم شد

 

بیت هایم همه قرآن روی سر آوردند

چارده مرتبه ... آنگاه دلم محرم شد

 

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم

بوسه می خواست لبم،گنبد خضرا خم شد

 

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت

گفت:ایوان نجف بوسه گه عالم شد

 

بعد هم پشت همان پنجرهء رویایی

چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد

 

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق

گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

 

گریه کردم ،عطش آمد به سراغم،گفتم:

به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد

 

آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم

کعبه شش گوشه شد آنگاه دلم محرم شد

 

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم

تشنه ام بود، ولی آب برایم سم شد

 

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد

از محمد به محمد که میسر هم شد

 

من مسلمان شده ی  مذهب چشمی هستم

که درآن عاطفه با عشق و جنون توأم شد

 

سالها پیر شدم در قفس آغوشت

شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

 

کاروان دل من بسکه خراسان رفته است

تار و پود غزلم جاده ی  ابریشم شد

 

سالها شعر غریبانه در ابیات خودش

خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

 

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

 

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد

 

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت

آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد...

 

سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۴
سیدخلیل

للحق

آورده‌اند "جان‌مایه‌ی روزگار" چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام این جان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دل‌خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آن‌چه در توان دارد، به کار بندد.


سکانسِ نوزدهمِ فیلمِ درخشانِ گوست‌داگ-متنی برگرفته از کتابِ هاگاکوره از سده‌ی 18 میلادی ژاپن نوشته‌ی تسونتومو یاماموتو. برگرفته از کتابِ خوبِ "زندگی در جهانِ متن" نوشته‌ی یعقوب رشتچیان


اونایی که امیرخانی رو میشناسند،

لطفا مصاحبه اخیر امیرخانی رو بخونید و اینجا ی نظر کوچولو بدید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۶
سیدخلیل
تا کی به تمنای وصال تو یگانه                                          اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه                                   ای تیره غمت را دل عشاق نشانه

                                    جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد                                            دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد                                        گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

                                    یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار                                        زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار                                         حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

                                    او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو                                    هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو                                          مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

                                    مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید                                  پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید                                    یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

                                    دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید                                             دیوانه برون از همه آئین تو جوید

تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید                                        هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید

                                    بلبل به غزل خوانی و قُمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست                                     هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست                                      تقصیر "خیالی" به امید کرم توست

                                    یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۱
سیدخلیل
بگو: اى بندگان من که بر زیان خویش اسراف کرده‏اید، از رحمت خدا مأیوس مشوید. زیرا خدا همه گناهان را مى ‏آمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.

(قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ الزمر : 53)



برگرفته از داستانک چهارپایه از حجت الله حاجی کاظم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۲۵
سیدخلیل

گفتم که روی خوبت از من چرانهان است؟

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است!

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت؟

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بینشان است!

گفتم: مرا غم تو خوشتر ز شادمانی

گفتا که: در ره ما غم، نیز شادمانست!

گفتم: فراغ تا کی؟ گفتا که: تا تو هستی!

گفتم: نفس همین است، گفتا: سخن همانست!

گفتم که: حاجتی هست، گفتا: بخواه از ما!

گفتم که: غم بیفزا، گفتا که: رایگانست!

گفتم: ز(فیض) بپذیر این نیم جان که دارد

گفتا: نگاه دارش، غم خانه تو جانست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۱
سیدخلیل
خانه‌ی عاشقانِ امیرالمؤمنین (دیدار با جرج جرداق)


واقعیت آن است که ما -پنج نویسنده- از طرفِ جمعیتِ دفاع از ملت فلسطین و با پشتی‌بانیِ سازمان فرهنگ و ارتباطاتِ اسلامی در دی‌ماه ٨١ به لبنان رفته بودیم. صبح وقتی میزبان‌مان، آقای هاشمی رای‌زنِ فرهنگیِ‌ فعال و نشیطِ جمهوری اسلامی، خبرِ لغوِ سفرِ بعلبک را -به دلیلِ شرایطِ بد جوی- به ما داد، ناجور پکر شدیم. هیچ خیال نمی‌کردیم که ایشان پیش‌تر برای خالی نبودنِ برنامه، وقتی برای ساعتِ دوازدهِ ظهر، از جرج جرداق گرفته است.


خانه‌ی جرج جرداق، نویسنده‌ی شهیرِ مسیحی -که در ایران با کتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را به‌تر می‌شناسند- در محله‌ی الحمرائ بود. محله‌ای مسیحی‌نشین در شمالِ غربِ بیروت. بیروت نمایش‌گاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدودِ ده هزار کیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا پیش از رفتنِ به لبنان هم‌واره برایم سوال بود که هویتِ یک لبنانی چه‌گونه تعریف می‌شود؟ چه مولفه‌هایی هویتِ لبنانی را می‌سازد؟ کشوری به این کوچکی چه‌گونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیش‌رو؟ این کشور را که در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمی‌شود، چه چیزی جز زبان با سایرِ کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهم‌جوشی را پدید آورده است؟ کهن‌الگوی انسانِ لبنانی کیست؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۲۳
سیدخلیل
سلام

کلی عشق کردم که امیرخانی این لیست رو معرفی کرده :دی

عجیب یه حسی وادارم میکنه که حتمن این کتابها رو بخونم

و عجیب تصمیم گرفتم که همه رو بخونم...

http://www.ermia.ir/contents.aspx?id=15


یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۳۷
سیدخلیل

پله ها رو ممکنه دوتا دوتا هم بپری پایین و طوریت نشه

ولی دیدی بعضی وقتا داری راه میری و حرف میزنی یه پله کوچولو هم سر رات هست

 چون حواســـت نیـــست ، پات پیچ میخوره تعادلتو از دست میدی

شیطون همون پله کوچیکه س ! ذاتا عددی نیست *

تو غفلتته که میزندت زمین

 

* انَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفاً

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۰ ، ۰۹:۳۵
سیدخلیل