من گاهی خوشحال
گاهی ناراحتم
گاهی نا امید
گاهی پراز امید
گاهی خیلی ناراحتم
گاهی خیلی خیلی ناراحتم
گاهی فقط شادم
گاهی اعتماد به نفس انجام حتی یک کار کوچک را ندارم
گاهی با دیدن یک فیلم یا خواندن یک داستان یا زندگینامه بزرگان یا خواندن یک بیت شعر یا ... آنچنان اعتماد به نفسی به سراغم می آید که میتوانم دنیا را تغییر دهم (البته تنها فکر میکنم که میتوانم ، ولی میدانم که میتوانم)
الان از همان بیت شعرها یکی را خوانده ام:
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
در حال حاضر خیلی اعتماد به نفس دارم!
مایل بودم حالت فعلی ام را در وبلاگ ثبت کنم
و اصل مطلب:
خیلی ها فکر میکنند که من عاشق شده ام!
خودم هم به این قضیه معترفم
اما فعلا به دلایلی کاملا مشخص و متقن عشق را فقط به خودم سنجاق کرده ام!
در اینجا گفتم چطور عشقی میخواهم!
مطمئناً بخشی از زندگی آدم را عشق تشکیل میدهد ( شاید هم کل آن را ،البته با "کل" بعدی که میگویم هیچ تناقضی ندارد)
و بخشی دیگر را فردی بنام همسر (شاید این هم کل آن را )
این دوبخش یا دو کل ، بعد از امر خطیر ازدواج با هم مخلوط میشوند!
و عشق لباسی میشود برای همسر تو!
لباسی که او را میپوشاند!
و من میخواهم مخلوط خوشمزه(منطقی) ای از این دو بخش یا دو کل درست کنم، البته مواظبم که همان عشقی را که میخواهم بدست بیاورم!
و البته حالت ابتدایی مطلب را که گفتم ، همه ، ناقضِ "منطق" علیه السلام هستند!!!
یاعلی