محرم نزدیک است...
ما که وابسته ایم به جناب جون و از زمره غلامان ، اما
شهلاجان تو محضری از تیر و طایفه ی زن جناب زهیر هستی !
حق...حق...
ص 264
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
هشتم آبان ، سالروز پرکشیدن شاعر دوست داشتنیم ، قیصر امین پور است.
به یادش فاتحه میخوانم و اشعارش را...
قیصر امین پور
پس نتیجه میگیریم که که ما بعضی تلخی ها را اشتباها تلخی فرض کرده ایم ، شاید بدلیل عادت بد یا شنیده های غلط!
پس نتیجه میگیریم که شاید تلخی هایی که تا به حال چشیده ایم بعلت غلط خوردن! خیار زندگی بوده است !!!
پس نتیجه میگیریم اگر به انتهایی تلخ رسیدیم بدانیم که غلط و نادرست شروع کرده ایم!
و شما بدست بیاورید نتایجی دیگر از این ماجرا!
حس تلخ ، حس شیرین و حس بیچارگی.
خاطرات را اگر به دو دسته تلخ و شیرین دسته بندی کنیم دو حس اول منطقی است ، اما حس بیچارگی از آنجایی آب میخورد که تو به آن خاطره دسترسی نداری.
یعنی آن خاطره اگر تلخ باشد مایلی آن خاطره به طریقی دیگر رخ دهد و جبران شود،
و اگر شیرین باشد مایلی دوباره تکرار شود!.
بهر حال مستأصل شدن فعلی است که در بازخوانی خاطرات باید صرف شود!!
بعضی ها در رمضان الکربم غذای جسمشان تامین نشد اما چنان روحشان تامین شد که به شرط حیات! تا سال آینده شارژ هستند.
آنچنانی ابصار خود را فروبستند که تا یکسال دلخوشند به تحقق وعده های الهی !
آنچنانی زبان خود را کنترل کردند که تا یکسال دلخوشند به تحقق وعده های الهی!
اما حیف ؛
بعضی ها روحشان تامین نشد ،
یعنی زخمشان خوب نشد که هیچ ، تازه تر شد . چرا که در این مهمانی دست خالی آمدند و دست خالی تر برگشتند.
سید حمیدرضا برقعی در قبله مایل به تو میگوید:
زخمی ام ، التیام میخواهم
التیام از امام میخواهم...
دل نوشت:
بسی رنج بردم از این گنگی زبان! از بی شرحی صدر ، از میسر نبودن کارم .
حکمت دیر گره گشایی از زبان را نمیدانم ، شاید دانستن حکمتش معادل با همان شرح صدر باشد.
.
.
.
باز مانده ام چه بگویم ، بازمیگردم به همان نقطه اول : رب شرح لی صدری
همین.نیازمند کمی انتقال محبت (شارژ) ، آن هم از نوع بی انتهایش
محبتی آسمانی
محبتی که بتوان در زمین زندگی کرد.
چرا سر خود و شما را درد بیاورم،
محبت زهرا (س) را میخواهم،
محبت علی (ع) را میخواهم.
انگار شارژم تمام شده
دیروز برای دوستم مقداری شارژ پولی انتقال دادم و به این فکر افتادم
مگر امکانات اهل بیت از ما بیشتر نیست
خب لطف بفرمایند به این دل بی صاحاب و گم گور شده ما(یکم کوچه بازاری شد :دی)
کمی محبت انتقال بدهند شاید آرام گرفتیم
شاید که نه ، حتمن آرام میگیریم.
همین.
البته شاید در برگ نبودن آن خاطره و شاخه بودن یا حتی یک درختچه بودنش شک داشته باشم
بهرحال در یک برگ از دفتر خاطراتم گنجانده شد
قبل از شروع به نوشتن
چند صفحه از آخرین خاطراتم را مرور کردم ، دیدم به به ، چه خاطره نویس خوبی هستم :دی
اینکه چه نوشتم فقط در همان دفتر بماند
ولی این روزها دارم به معنای مبارزه نزدیک میشوم
مبارزه برای تغییر کوچک ترین عادات روزانه
تا کنترل خواسته های نفس که خود جهادی است که تاریخ گواه آنست چه مردانی و چه زنانی برای آن اسم خود را در تاریخ حک کردند.
حتی برای بدست نیاوردن!(به عبارتی تحمیل شدن) چیزهایی را که نمیخواهی ، باید تلاش کنی
چه برسد به خواسته هایی که میخواهی.
امشب را احیا میگیریم که به خواسته هایمان برسیم و از ناخواسته هامان دور باشیم
امیدوارم مفید باشد، هم خواسته هایم و هم ناخواسته هایم ؛
فایده ای برای خوب زندگی کردن دنیا ، آن دنیای یکه قرار است مزرعه آخرت باشد.
ان شاءالله
یاعلی
نمایش زندگی ترومن همین خط بالا را اثبات میکند!
اینکه در یک نمایش زندگی! کنی اما در نهایت بتوانی این نمایش را پیروزمندانه تمام کنی واقعا کاری بس سنگین است!
وقتی فیلم به این صحنه رسید من واقعا متاثر شدم:
زمان انتخاب ترومن برای شکستن دنیای خود برای رسیدن به علاقمندیهایش!
چند لحظه بعداز زمانی که از طوفان کنترل شده! نجات پیدا کرد و چند دقیقه بعد به انتهای جهان خود رسید...
حتی این سکانس هم تاثر برانگیز بود:
زمانی که ترومن از همه دل کنده بود(گرچه به کسی دل نبسته بود) و فقط به فکر صاحب همین عکس بود(که بصورت عجیبی این تصویر را میسازد چرا که صاحب این عکس طبق تصمیم کارگردان نمایش از زندگی ترومن خارج میشود اما نمیتواند آن را بقول خود ترومن از ذهن و قلبش بیرون کند!)
عشق هم در غرب مقدس است و هم در شرق
هم در شمال و هم در جنوب
عشق همه جا مقدس است!
دلم اجازه نمیدهد این را ننویسم :
مَن مَات من العشق فقد مَات شهیدا
منم دلم میخواهد از نمایش زندگی بزنم بیرون! بروم فقط ببینم و بشنوم
بدون هیچ محدودیتی
ترومن اعتقاد نداشت در کل "دنیا" خاصیتش همین است
محدود است ، اصلا بخاطر همین است آدمی دلتنگ میشود
چونکه جوابگوی دل آدم نیست
ترومن خدا میخواست ، عشق میخواست
چرا که صاحب هستی فرموده است: وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی
اما خب عشق خود را در زنی دید که مدت کوتاهی با آن در ارتباط بود
همین هم برای ترومن کافی بود!
اما خدا!؟
برای من میخواهی چکار کنی؟
من خودم برای خودم میخواهم چکار کنم؟...
یاعلی