قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

خبر موفقیت آدم بزرگی که در ادامه میخوانید را همان موقع انتشارش شنیدم.
ولی تنها به همان شنیدن بسنده کردم ، اما وقتی مطلب زیر را خواندم بسیار به خودم بد و بیراه گفتم که چرا این مطلب را همان موقع نخواندی؟؟؟؟؟

حول وحوش سال هفتاد وهشت بود و ما تازه بخش‌های تئوری دانشکده ‌مان را تمام کرده بودیم و به عنوان دانشجوی پزشکی وارد بیمارستان شده بودیم. ما را به گروه‌های ده نفره تقسیم کردند و هر چند گروه را فرستادند یک بیمارستان. بعضی‌ها را فرستادند بیمارستان هزار تختخوابی، بعضی‌ها فارابی، بعضی‌ها رازی و ما هم به همر‌اه چند تا گروه دیگر که قرار بود بخش داخلی را بگذرانیم، قسمتمان شد بیمارستان شریعتی. از آن‌جایی که این بیمارستان بخش‌های مختلفی داشت، هر کدام از گروه‌ها فقط می‌توانست سه یا چهار تا از بخش‌های تخصصی داخلی را انتخاب کند و بگذراند. طبق معمول‌ همه‌ی بخش‌ها و دوره‌های قبلی، برای این‌که بدانیم کدام بخش بیش‌تر به دردمان می‌خور‌د و البته مهم ‌تر از همه اینکه کدام بخش را می‌توانیم راحتتر و با دردسر کمتری طی کنیم رفتیم سراغ بچه‌های قدیمی و از آن‌ها مشورت گرفتیم.
- کدام بخش حضور و غیاب ندارد؟
- کدام بخش امتحانش آسان‌تر است؟
- کدام بخش معرفی صبحگاهی مریض ندارد؟
- کجا استادش کمتر گیر است؟ و به قول خودمان کدام بخش‌ها خوش‌خیم ترند؟
پاسخ‌ها کم و بیش با هم تفاوت‌هایی داشتند. اما همه‌ی قدیمی‌ها روی یک چیز بسیار مهم اتفاق نظر داشتند  و آن این بود که حتی اگر یک ترم عقب بیفتی باید کاری کنی که سر و کارت به بخش خون نیفتد.  می‌گفتند رییس بخش، آقای دکتری هست به شدت عصبی و مقرراتی که تا حالا سابقه نداشته کسی بتواند  با یک بار برداشتن واحد درسی با او سالم از بخش بیرون بیاید. مردی بزرگ جثه با سر‌ طاس که صدایش لرزه بر اندام هر جنبنده‌ای می‌اندازد. می‌گفتند اساسا" قانون بخش‌ خون‌ بیمارستان شریعتی اینست که نمی‌شود  طی پانزده روز، چیزی راجع به خون یاد گرفت، به همین دلیل هر دانش‌جویی باید حداقل دوسه باری تجدید دوره  شود تا حداقل یک چیزهایی یاد بگیرد. با چند تا از بچه‌هایی هم که این بخش را گذرانده بودند هم‌کلام شدیم و از آن هم‌کلامی چیزهای جدیدتری نصیبمان شد. مثلا" این‌که ممکن است شانس بیاوری و دوره پانزده  روزه‌ای که سر و کارت به بخش خون می‌افتد، رییس بخش که اسمش هم دکتر قوام ‌زاده بود ایران نباشد.  می‌گفتند دکتر، نصف سال ایران است و نصف دیگرش آن ‌ور آب. خلاصه این شد که تصمیم گرفتیم به هر قیمتی  شده حتی اگر شده پولی خرج کنیم، یک کاری کنیم که سر و کارمان به این بخش جهنمی نیفتد. آخر  آن موقع‌ها رسم بود بین دانش‌جوها که با رد و بدل کردن مقادیری پول، بخش‌ها را بین خودشان جابه‌جا  می‌کردند. سرانجام روز انتخاب بخش‌ها فرا رسید و از آن‌جایی که هیچ‌کس دوست نداشت با دکتر قوام‌ زاده  هم‌بخش شود کار به قرعه کشید. نتیجه قرعه‌کشی هم قابل پیش‌بینی است. ما یک ‌راست افتادیم توی بخش  خون و سرطان! به خودمان امید دادیم که از کجا معلوم این بابا توی آن شش ماه سفرش به خارج  نباشد. سعی کردیم از این ‌ور و آن ‌ور خبر بگیریم که کسی خبر نداشت. فردا صبح با هزار امید و آرزو رفتیم  ساختمان خون تا اولین روز دانش‌جویی ‌مان در این بخش را بگذرانیم. شب، قبل از خواب هم نذر کردیم آقای  دکتر مورد نظر رفته باشد خارج برای سمینار! اما وارد بخش که شدیم تمام آرزوهامان را بربادرفته دیدیم. دکتر قوام ‌زاده، ساعتی زودتر از دانش‌جوهایش از پله‌های بخش خون و سرطان بیمارستان شریعتی بالا رفته بود و  منتظر بود دانش‌ جوهای جدیدش را ببیند. قیافه‌اش را که دیدم خنده‌ام گرفت. با خودم گفتم: «این بابا که به نظر نمی‌رسد حتی سلام علیک انگلیسی بلد باشد.» بیش‌تر شبیه بازیگرهای نقش منفی توی فیلم‌ها بود.  مطمئن بودم اگر او را توی خیابان می‌دیدم امکان نداشت حدس بزنم دکتر باشد. ریش هم نداشت که بخواهم  بگویم با پارتی ‌بازی به این ‌جا رسیده. کمی بیش‌تر به افکار دایی جان ناپلئونیم فشار آوردم و نتیجه گرفتم لابد  ریشش را می‌تراشد که کسی نفهمد سهمیه‌ای است. توی این فکرها بودم که فریاد آقای دکتر لرزه بر اندامم  انداخت. ظاهرا" داشت در مورد مریضی حرف می ‌زد که مسئولش من بودم. پرسیده بود دانش‌جوی مسئول این  مریض کیست و من حواسم نبود. او هم توی لیست اسم من را دیده بود و داشت اسمم را فریاد می‌زد.  باقی ماجرا هم قابل پیش‌بینی است. خلاصه این‌ که این تازه شروع دو هفته جهنمی بود. تنها دو هفته تمام  دوران دانش ‌جوییم که از ترس استاد، بعد از ظهرها هم می‌رفتم بیمارستان تا از حال مریض‌هایم باخبر شوم.  آخر ممکن بود تا فردا صبح اتفاق جدیدی در احوالات مریض مربوطه افتاده باشد و من موقع معرفی بیمار آن را از  قلم بیاندازم. آن موقع بود که با فحش‌های آقای دکتر مواجه می‌شدم که سر احوالات مریض با هیچ‌کس شوخی  نداشت. دانش‌جو و انترن که جای خود داشتند، حتی دیدیم که جلوی ما یکی از استادهای قدیمی را  هم از اتاق مریض با فحش بیرون کرد، به این خاطر که کار مریض را درست انجام نداده ‌بود. آن دو هفته هر جور که بود گذشت، اگرچه ما تجدید دوره نشدیم و آن بخش را به ‌هر شکلی بود گذراندیم اما نهضت دشمنی با  دکتر قوام زاده و بخش خون توسط ما هم‌ ادامه یافت. تا آخرین روزی که دانش‌جو بودیم هر کسی از ما پرسید  بخش خون چه‌ طور است دوباره همان حرف‌هایی را که قبلی‌ها به ما گفته‌ بودند برای دوستانمان تکرار کردیم و  از بدی ‌های دکتر قوام ‌زاده و بخش خونش سخن‌ها راندیم. حتی با این ‌که خودمان تجدید دوره نشده بودیم، باز  هر کس از ما می‌پرسید، داستان تجدید دوره و این‌که حتما" باید دو سه باری این بخش را بگذرانی، را برایش تعریف می‌کردیم. یک جورهایی جگرمان حال می‌آمد وقتی ترس را توی چشمان هم ‌کلاسی‌ هامان  می‌دیدیم.
از آن روزها سال‌ها می‌گذرد. هر کدام از ما رفتیم سراغ زندگی‌مان. خیلی‌هامان دور پزشکی را خط کشیدیم.  خیلی‌ها هم نه. اما هیچ‌کدام از ما چند نفر، دیگر گذرمان به آن بخش نفرین شده نیفتاد. آقای دکتر قوام زاده، هم‌چنان رییس بخش خون بیمارستان شریعتی باقی ماند و لابد هم‌چنان لرزه بر اندام دانش‌جوها انداخت.

دیروز خبر کوتاهی خواندم که دلم را لرزاند. خبری که میان بسیاری از خبرهای دیگر این روزها جلوه زیادی نیافت این بود:
«دکتر اردشیر قوام ‌زاده، فوق تخصص خون و سرطان، برنده جایزه 2012 «برترین محقق جهان در زمینه سرطان و بیماری‌های خونی» کمیته مطالعات بین‌المللی مرکز تحقیق بین‌المللی خون و پیوند مغز استخوان امریکا شد.»

دلم که لرزید هیچ، اشک هم توی چشمانم جمع شد. دلم سوخت برای آدمی که این‌ قدر بزرگ بود و حتی ما  شاگردانش هم او را درست نمی‌شناختیم. دلم سوخت برای خودمان که قدرش را ندانستیم. دلم برای خودم  سوخت که او را از روی چهره‌اش قضاوت کردم. دلم سوخت که توی آن دو هفته این‌قدر کارهایم را بد انجام دادم  که مجبور شد بارها سرم فریاد بکشد. احتمالا" دکتر اردشیر قوام ‌زاده، همان مرد بزرگ جثه طاس که آن  روزها صدای کلفتش لرزه بر اندام همه، حتی هم ‌کاران متخصصش می‌انداخت، و حالا لابد کمی پیرتر شده، هم‌  چنان مورد طعن و لعن و نفرین دانش‌ جوهاست و لابد هم‌ چنان بچه‌ها آرزو می‌کنند یا به بخش خون نروند  یا اگر هم می‌روند از قوام‌زاده خبری نباشد. احتمالا" هنوز هم وقتی از خیابان رد می‌شود هیچ‌ کس نمی‌فهمد  او اولین کسی است که پیوند مغز استخوان را در ایران انجام داده. شاید حتی فامیل‌های نزدیکش هم ندانند  بخش خون تحت مدیریت او یکی از موفق ‌ترین بخش‌های خون در میان تمام بیمارستان‌های دنیاست. راستی اصلا" در بیمارستان شریعتی کسی خبردار شده که دکتر اردشیر قوام‌زاده محقق برتر سال دنیا شده؟

منبع:(ناشناس ،کامنت اول لینک خبر - تاریخ درج 1391/1/13)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۰۱
سیدخلیل
درد ِسر ، بین ِگذر ، چند نفر، یک مادر...

شده هر قافیه ام یک غزل درد آور



ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری

امنیت نیست ، از این کوچه سری(ع) تر بگذر



دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد :

دوش می آمد و رخساره … نگویم بهتر!



من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم

نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر



چه شده ؟! قافیه ها باز به جوش آمده اند:

دم در، فضه خبر! مادر و در، محسن پر...



شاعر: کاظم بهمنی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۲۸
سیدخلیل
پزشکان میگویند:

دندانی که درد می‌گیرد، درد آن به علت از بین رفتن اتصالی است که بین رگ‌ها پدید آمده است.

من این جمله را با در نظر گرفتن احوالات خودم با خدا در میان میگذارم ... :(.

کودک دردمندی که دست مادرش را در تاریکی گم کرده.

تاریکی نه ، شلوغی !

تاریکی حس تلخ تنهایی و ترس را به تو میچشاند

اما شلوغی همان ترس را دارد ، ولی تنهایی اش چند برابر است

چونکه آدمها را میبینی ولی آنها تو را نمیبینند.

همین دیده شدن ولی به چشم نیامدن خودش به اندازه ی صد برابر تاریکی درد دارد...

این درد را تازه کشف کرده ام!.

خدایا چه کنم که دیده شدن توسط آدمها برایم تبدیل به درد شده!

تو مرا میبینی ، اصلا هیچ وقت قرار نبوده که تو مرا نبینی!

خدایا یک راست میروم سراصل مطلب:

میشود این اتصال را (دوباره؟؟؟ :(( ) برقرار کنی ؟...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۱۰
سیدخلیل
سلام

دو نکته:

1- آدمی در تلاش است تنها نباشد ، یک تلاش بی انتها

2- حتمن فیلم آقا یوسف رو ببینید!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۸
سیدخلیل
ایها العشق:

نکند این گونه در من ریشه دوانده ای؟؟؟!!!

(عکس: خودم ، یادگاری از مشهدالرضا)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۲۱
سیدخلیل
مانده ام که تو چگونه مرا به حرمت میخوانی
می آیم
          میبینم
                   میگریم

میگریم ، میگریم و میگریم...

گریه ی من شاید تنها برای دل خودم باشد
دلی پر درد ، دلی گرفته و پاییزی

اما میدانم [B]بهار [/B]ما تویی
و خاصیت بهار را بسیار گفتند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۰۵
سیدخلیل
بالاخره تمام شدند
همه خطوط سفید جاده
همه خطوط ممتد و غیر ممتد
چه آنهایی که وسط جاده بودند ، چه کناری ها

تنها دلیلشان برای رساندن ما به مشهدت
خود "تو" بودی
یابن الحسن...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۵۷
سیدخلیل
سلام

ما رفتنی شدیم!

به سوی دیار دوست!


آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۵۵
سیدخلیل
سلام

من در همین ابتدا از خواجه شمس الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی عذر خواهی میکنم

چون که من اطلاعات کمی در مورد شخصیت مورد علاقه ام ندارم با این وجود اشعارش را با تموم وجود میخوانم

البته من از ارنست همینگ وی هم شرمنده ام ولی نه به اندازه ی حافظ

نه به این دلیل که همینگ وی نویسنده فرانسوی ست و حافظ شاعر ایرانی

به این دلیل که حافظ ، حافظ و همینگ وی ، همینگ وی است(گنگ بودن این جمله از گنگ بودن زبان نگارنده حکایت دارد)

ولی بهر حال من امشب فیلم "نیمه شب در پاریس" را دیدم

با ارنست همینگ وی ، پابلو پیکاسو ، اسکات فیتزجرالد ، گرچرد استاین ،زلدا فیتزجرالد ، کول پورتر ، کلود مونت ، سالوادور دالی ، لوییس بونوئل ، من ری  و ...

آشنا شدم و فقط آشنا شدم

اما هنوز کلی انسان فرهیخته رو سراغ دارم که اصلا نمیشناسمشون

و فقط دوست دارم  باهاشون آشنا بشم!

مثل: سعدی ،مولوی ، عطار ،خواجوی کرمانی ، بوعلی سینا ، شیخ بهایی ، ملاصدرا ، کمال الملک ، مرتضی آوینی ، جلال آل احمد ،سیمین دانشور و ...


گرچه این دو لیست قابل مقایسه نیستند ولی بهر حال جای بسی تامل دارد ، حداقل برای خودم

حداقل برای آشنایی با مشاهیر ادبی ایران و جهان!!!


فیلم نیمه شب در پاریس داستان یک مرد ...

اصلن دلم نمیخواد در مورد فیلم حرف بزنم ، برید خودتون نگاش کنید

فقط کارگردانش وودی آلن هست

زمان در انتخاب افراد چقدر تاثیر گذار است!!!

I find her extremely alluring
The problem is that other men
great artists - geniuses -
also find her alluring
and she finds them
...So, there's that


A man in love with a woman
from a different era

.I see a photograph

.I see a film

.I see an insurmountable problem

...I see

...a rhinoceros


.اون رو خیلی دلربا می بینم
میدونین، مشکل اینجاست که مردای دیگه، هنرمندای بزرگ، نابغه ها هم اون رو دلربا می بیننش.
... و اون (ادریانا) هم اونا رو پیدا میکنه پس

مردی که عاشق زنی از یک دوره ی متفاوت شده

.من یک عکس رو میبینم -
.من یک فیلم میبینم -

.منم این رو یک مشکل حل نشدنی می بینم

.من یک... کرگدن می بینم


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۰
سیدخلیل
مدتی بود یعنی خیلی وقت بود دنبال عکسهای یک جشنواره عجیب بودم

جشنواره آدمکهای یخی

یه آدم برزیلی این آدمکها رو درست کرده

صبح میذاره واسه تماشای مردم

و تا آخر روز اونا آب میشن!!!

شاید معنایی که بشود از آن برداشت کرد این باشد:

آدمها میمیرند! به همین سادگی...




موندم در حین اجرای جشنواره زندگی خودم

آیا سر آخر چیزی از من باقی میمونه یا نه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۰۵
سیدخلیل