سخن گفتند باهم گوهر وسنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد چهرت فروزان
بدین پاکیزه روبی از کجایی؟
که دادت آب و رنگ و روشنائی؟
به نرمی گفت اورا گوهر ناب
جوابی خوب تر از در خوشاب
از ان رو چهره ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن رو بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری