قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند باهم گوهر وسنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد چهرت فروزان

بدین پاکیزه روبی از کجایی؟

که دادت آب و رنگ و روشنائی؟

به نرمی گفت اورا گوهر ناب

جوابی خوب تر از در خوشاب

از ان رو چهره ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن رو بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۴۵
سیدخلیل

مشهد کویری بود و چشمت رود آبی

تو آمدی و شهر ما شد آفتابی

حالا اگر یک روز هم اینجا نباشی

این شهر را پُر می کند خانه خرابی

مشهد به یُمن گنبد و گلدسته هایت

نقصی ندارد مثل شب های شهابی

در این حرم هر زائری هر گونه باشد

با لهجه یا با نوع گفتار کتابی

فرقی ندارد هرکسی طبق زبانش

اینجا خلاصه از تو می گیرد جوابی

اینجا که باران از طراوت می شود مست

خورشید می آید زیارت نامه در دست...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۱
سیدخلیل

اصلاًحسین جنس غمش فرق می کند

این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند

اینجاگدا همیشه طلبکار می شود

اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان

این خانواده، محتشمش فرق می کند

"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"

عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش

معلوم می شود حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش

حتی سیاهی علمش فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه میرود

خورشید کاروان قدمش فرق می کند

من از حسینُ منی  پیغمبر خدا

فهمیده ام حسین "همش" فرق می کند



http://www.khalseyekhiall.blogfa.com/
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۷
سیدخلیل


بله، این خاطره ها هستند که زندگی آدم را مختل می کنند
دارم سعی می کنم، کسی برایم خاص نشود که بعدش خاطره ...
برای کسی خاص نشوم که بعدش خاطره ...
خیابانی، تکیه کلامی،موسیقی، تصویری ...
شاید بهتر باشد آرام و بی خاطره از کنار هم بگذریم ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۸۹ ، ۰۴:۰۶
سیدخلیل
دل همان اول به سرکوب دلت آمد ولی تو
مرا دیوانه می خواندی
نمی دانم که عشق از چیست
از درّ گران باوفایی
یا خاکستر پاک جدایی
هرچه باشد من برایت یک روز
خاطره ساخته ام
یادت آن روز بیاید
که به خود واهمه دادم و تو را بوسیدم
یاد باد آن سالیانی که
عشق مرا ترغیب کرد
سالیانی که پرستوی خیال
خانه ای ساخته بود
خانه از جنس گِل و خشت و وفا
من تو را می خواندم
و تو از عشق خدا
گل اگر خار نداشت
هیچ کس ارزش آنرا به خودش راه نمی داد
که بفهمد به چه زیبایی گل
می شود آن گل را
به کسی تقدیم کرد؛
که به او محتاجی
شب اگر ماه نداشت
بغض تاریکی محض
همه را می ترساند
هیچ کس حرف نمی زد
و نمی گفت که امشب خوب است
یا نمی فهمیدند
سایه را دیگر چیست
دل اگر عشق نداشت
آن زمان بود که هر لحظه تبلور با عشق
یاد ما را به ته خاطره شب می برد
تب اگر ترس نداشت
چه کسی می فهمید
لحظه داغ وداع
کی مرا خواهد دید
و تمام شب را منتظر باید بود
تا بفهمی که چرا
تب مرا راحت کرد
تن اگر روح نداشت
آن زمان بود که هیچ از من و تو
یاد نمی کرد کسی
فقط از اسم شما زمزمه بود
و منم مرد تمسخر بودم
گل به خارش زیباست
شب به ماهش رویاست
دل به عشقش تنهاست
تب به ترسش مرگ است
تن به روحش سنگ است
رمز دنیا این است
هر کسی بار خودش را بکشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۸۹ ، ۱۱:۳۷
سیدخلیل
تو که در باور مهتابی عشق رنگ دریا داری..........
فکر امروز باش به کجا می نگری؟؟؟؟
زندگی ثانیه ایست  وسعت ثانیه را می فهمیم.....؟؟؟
می شود مثل نسیم....بال در بال پرستوبوسه بر قلب شقایق بزنیم؟؟؟

هیچ کس تنها نیست ..............

.......... ما خدا را داریم..........

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۹ ، ۰۲:۱۹
سیدخلیل

پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید".

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"

آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:

" کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟"

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:

"ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید"...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۸۹ ، ۰۱:۲۶
سیدخلیل
جناب سروان..............اکثر مردم چون با درجات نظامی آشنایی ندارند به هر افسر یا درجه داری می گویند: جناب سروان. پس کسی که به هر نظامی می گوید جناب سروان یا اصلا درجات نظامی را نمی شناسد و یا تفاوت بین آنها را درک نمی کند.
بعضی از دختر خانم ها و آقا پسر ها، به محض اینکه از کسی خوششان می آید، به هیجانشان درجه ی "عشق " می دهند . بدون اینکه به میزان و جنس آن علاقه و زمینه های آن علاقه مندی توجه کنند.
یک ستوان دو، برای رسیدن به سروانی 8 سال باید خدمت کند یعنی 4 سال تا ستوان یکمی واز آن درجه 4 سال تا سروان شدن؛ بیاید ،برود، بیاموزد و آزمون دهدو...
علاقه هم مثل درجات نظامی سلسله مراتب دارد و از آشنایی شروع میشود و تا دوستی ، صمیمیت و عشق ادامه پیدا میکند.
در اکثر موارد وقتی جوان (یا نوجوان) احساس می کند عاشق کسی شده ،در واقع فرصت یا زمینه انتخاب دیگری را نداشته و برای اولین بار با موقعیتی مواجه شده که اساسا عشق نبوده ، احساسی که با نگاه و برخورد اول معمولا به سادگی ایجاد می شود و اغلب پایدار نیست.

خیلی وقتها احساس نخستین برخورد ویژه با جنس مخالف با عناوینی چون آشنایی یا هر چیز دیگری چون با هیجانات دیگری همراه می شود ؛ مثل استرس، اضطراب و خجالت و البته هیجان جنسی و... حال غریبی را در فرد به وجود می آورد و جوان فورا آن حس و حال را جناب عشق لقب می دهد و دیگران را عاجز از درک عمق و ژرفای آن عاشقی! میداند.

اشتباه دیگر این است که این هیجان زود گذر را با حالت دائمی عاشق بودن اشتباه میگیرند و بعد از مدت کوتاهی دلبستگی هیجان انگیزی که به وجود آمده به تدریج تحلیل می رود و کم کم اختلافات بروز می کند و سرانجام سرزنش های دو جانبه باقیمانده هیجانهای اولیه را از بین می برد و... هر یک تمام اهالی جنس مقابل را به بی وفایی وسست عهدی متهم میکنند که تمام دخترها بی وفایند یا تمام پسرها عهد شکن.

عشق محصول صمیمیت و صمیمیت محصول دوستی و دوستی محصول رفاقت و رفاقت از اشتراکاتی مثل همسایگی، همکلاسی، همکاری وهم ... ناشی می شود (معمولا هر هم... منجر به رفاقت نمی شود و در همان حد می ماند و البته لزومی هم ندارد.) ونقطه شروع؛ آشنایی و شناخت است. بین درجه آشنایی تا عشق خیلی فاصله است.

در عشق حقیقی ورابطه ی با خدا نیز این چنین است.


یه دوست خوب(آقا/خانم "مهم نیست") تو پست قبلی متن زیر رو کامنت گذاشته بود

ممنون

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۸۹ ، ۱۸:۴۸
سیدخلیل
خیمه گاه توحید پر از عشق، شور، نشاط، دلدادگی به خدا، و وارث رسالت پیامبر بود؛
هر کس با حال و هوای خویش اندوخته  های باطنی و ایمانی خود را بر امام هدایت عرضه می  کرد.
قاسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) که مانند پاره  ی ماه در میان خاندان و یاران امام می  درخشید، در حالی که شرم تمام رخساره  ی زیبایش را فرا گرفته بود از مقتدای خویش پرسید:

آیا من هم در شمار شهیدان هستم؟

امام مهربان که می  خواست اندیشه  ی بلند و روح سرشار برادرزاده را بنمایاند پرسید:
پسرم !
مرگ در نزد تو چگونه است؟

قاسم گفت  : عموجان  ! مرگ در کام من شیرین تر از عسل است.


قسمتی از کتاب بعثت بدون وحی نوشته دکتر حشمت‌اله قنبری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۹ ، ۲۳:۲۸
سیدخلیل

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
-  کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
 
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "  اثر پائولو کوئیل
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۱۷
سیدخلیل