قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

همان چند ماه که رفتیم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم.میگفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند،حتما مبل می خواهد؟.آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد.می رفت و می آمد و از این حرف ها به من میزد.در آن زمان طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم.ولی داشتم چیزی بزرگ تر را تجربه می کردم.

آخر سر گفتم : «منظورت چیست؟ می خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟»

چیزی نگفت.گفتم:«تو من را دوست داری و من تورا .همین مهم است.حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر ، روی مبل باشد یا رو گلیم»

گفت :«راست میگویی؟»

راست میگفتم1.

1-خاطرات شهید عباس بابایی از زبان همسرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۸۹ ، ۱۰:۲۹
سیدخلیل

هذا الموجود فی البعض الاوقات یک مارمولکیه و فی الاکثر الاوقات فی البرابر الدخاتیر(جمع الدختر) البوق البوق .

کار الاپسار سه تیغه الریش و الزدن الواسکازین و الروغن الترمز و بکله و الریمل بالدماغ(السردبیر لا تخصص فی هذه البحث الخطیر) و العلافی فی الدانشگاه برای یتورونَ (تور کردن) الدخاتیر (الواقعیت التلخ) .

الاستاد دشمن الخونی الاپسار بدلیل النشستن هذا لموجود فی الآخر الکلاس و المزه پرانی و الجفنگ بازی .

و اما توصیه المهم بدخاتیر الدانشگاه . فی الدهان هذا المخلوق ، موجود جسمی باسم الزبان که یَتَخَرخَرونَ(خر می کند) سیندرلا چه برسه به شما ، ولیکن فی السینه البعضی موجود یک دل صاب مرده اما هذا المخلوق بمثابه الچوپان الدروغگو و لا باور هیچ یک من الدخاتیر حرف هذا البیچاره و المفلوک .

اما ارجع (برمی گردم ) باصل المطلب . انا اقول فی الاول المطلب که فی الدانشگاه کار بعض الاپسار تور الدخاتیر که فی الواقع هذه الموجود محتاج بالافسار ( باعث شرمندگی ، روم به دیوار) و البته همان دخاتیری که یَتَنَشنِشونَ (نشان می دهند ) چراغ السبز هم همچنین .
موجود الثانی المورد العجیب فی الدوراننا که باعث الشگفتی کثیرا کثیر . هل (آیا) الاپسار یحب اینکه شبیه بالدخاتیر بشوند و یا بالعکس . دلیل هذه الگفته که دماغ بعض الاپسار عملیٌ و ابرو باعث البرش الدست و لب بمثابه .........و الموی الدم اسبی که واقعا فی هذه المورد باید گفت (هذه الاپسار ............) .
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۰۹:۵۹
سیدخلیل

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

پیش از اینها فکر می کردم خدا

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

پیش از اینها فکر می کردم خدا

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

پیش از اینها فکر می کردم خدا

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

پیش از اینها فکر می کردم خدا

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 

قیصر امین پور

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۸۹ ، ۲۲:۴۵
سیدخلیل
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است


مرحوم قیصر امین پور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۹ ، ۰۱:۳۷
سیدخلیل

نه می خواهم به تور " ایتالیا " و " اسپانیا " بیفتم

نه بادام چشم های " چینی " ها و " ژاپنی " ها را ویار کرده ام

و نه نسیم " دبی" و " استامبول" به کله ام زده

نه هوس دو بیتی " بابا طاهر " دارم

نه " منار جنبان " دلم را می لرزاند

نه مات " کیشم "

نه موجی " خزر"

فاتحه ی " سعدی " و " حافظ " را هم از همین جا پست میکنم

من فقط یک بلیط رفت " مشهد " می خواهم

حتی الامکان بی برگشت ...


حمید رضا شکارسری

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۱
سیدخلیل
من میتوانم با این گروه از کلمات جمله بسازم

یا حداقل چند کاریکلماتور

با نمی دانم

چند چیز که معنی داشته باشد!!!


***

غرور

دوست

شکستن

***

معلم

تاثیر

قدرت تصمیم گیری

***

چرا؟

چگونه؟

برای چی؟

***

پل

تماشا

من

***

برادر

یعنی

عباس(ع)

***

باران

آخرین قطره

رنگین کمان

***

هداوناخ

محبت

بزرگی روح

***

اینترنت

الکی

وقت

***

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۸۹ ، ۰۶:۴۵
سیدخلیل
_فرانک !امشب دعوتم پارتی...
_به من چه؟
_نه از این پارتی های دیگوری .تریپش خیلی کلاسه.فول پارتی !همه چی تمام!
_من چی کار کنم؟
_هیچی!فقط گفتم به ات بگویم.یعنی اگر دوست داشتی بیا با هم بریم...
_درس دارم.
_خسته کردی درس را!ولش ...یه امشب رو بیا بریم.تریپ صفا...
چیزی بهش نگفتم.اما دست بردار نبود.پاپی ام شده بود ناجور.به قول پسرها گیر داده بود سه پیچ!خلاصه عاقبت راضی شدم که برم...

....

زنرال لیتهولد بلند شد و غضبناک نگاهمان کرد.ما سربازان رشید ارتش شاهنشاهی هم از ترس کپ کردیم.آختونگ پاختونگی کرد و فریاد کشید. 
مرتضا گفت:
_بچه هاا !مثل این که می گوید بپریم پائین!
_از این ارتفاع؟ مغز خر که نخورده ایم!
ژنرال جلو آمد و یقه ی من را گرفت .دکمه ی بالای لباسم را باز کرد و یک نقشه فرو کرد توی لباش نظامی من .
یک قطب نما را هم با نخش عین گردن بند انداخت دور گردنم.بعد هلم داد سمت در باز هلیکوپتر.نگاهش کردم و به 
فارسی گفتم:
_شوخی می کنی؟...


کتاب  ازبه  نوشته رضا امیرخانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۵۰
سیدخلیل

من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا
آئینه کاری کرده باشم مقدمت را

اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی؟
ای پاسخ آدینه های پر معمّا


بی تو سرودیم آنچه باید می سرودیم
یعنی در آوردیم بابای غزل را

حتمّی ِ بی چون و چرای سبز برگرد...
راحت شویم از دست اما و اگرها

آب و هوای خیمه ی سبزت چگونه است؟
اینجا گهی سرد است و گاهی نیست گرما

بهر ظهور امروز هم روز بدی نیست
ای تکسوار جاده های رو به فردا

آقا، صدای پای سبز مرکب توست
تنها جواب اینهمه "می آید آیا؟"

یک جمعه می بینید نگاه شرقی ِ من
خورشید پیدا می شود از غروب دنیا

آقا نماز جمعه ی این هفته با تو
پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۳۰
سیدخلیل

وفدت علی الکریم بغیر زاد
من الحسنات و القلب السلیم

وحمل زاد اقبح کل شیی
اذا کان الوفود علی الکریم


معروف است که این جمله را حضرت علی علیه السلام بر قبر سلمان نوشتند.
با این‌روزهای من سازگار است.


ترجمه: بدون هیچ زاد و توشه ای به مهمانی کریم درآمدم. نه قلب سلیم و برقراری و نه کارنامه درخشان و آینه واری
اما زشت‌ترین کار این است که در مهمانی منزل کریم، خوراک و آذوقه با خودت ببری.


+ اصلا حرفی از کارنامه نزن!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۵۳
سیدخلیل

عجیب کتابخانه هایی و :






و چه دوست داشتنی هایی!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۸۹ ، ۰۸:۲۰
سیدخلیل