قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۴۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

این ساحل خسته را تو پیدا کردی

این موج نشسته را تو برپا کردی

من خامُش و خسته خفته بودم ای عشق

مرداب دل مرا تو دریا کردی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۹
سیدخلیل
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولی به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۷:۲۷
سیدخلیل

http://heaven-reza.persiangig.com/image/7.jpg

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۱
سیدخلیل
شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند باهم گوهر وسنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد چهرت فروزان

بدین پاکیزه روبی از کجایی؟

که دادت آب و رنگ و روشنائی؟

به نرمی گفت اورا گوهر ناب

جوابی خوب تر از در خوشاب

از ان رو چهره ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن رو بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۴۵
سیدخلیل

اصلاًحسین جنس غمش فرق می کند

این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند

اینجاگدا همیشه طلبکار می شود

اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان

این خانواده، محتشمش فرق می کند

"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"

عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش

معلوم می شود حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش

حتی سیاهی علمش فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه میرود

خورشید کاروان قدمش فرق می کند

من از حسینُ منی  پیغمبر خدا

فهمیده ام حسین "همش" فرق می کند



http://www.khalseyekhiall.blogfa.com/
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۷
سیدخلیل
دل همان اول به سرکوب دلت آمد ولی تو
مرا دیوانه می خواندی
نمی دانم که عشق از چیست
از درّ گران باوفایی
یا خاکستر پاک جدایی
هرچه باشد من برایت یک روز
خاطره ساخته ام
یادت آن روز بیاید
که به خود واهمه دادم و تو را بوسیدم
یاد باد آن سالیانی که
عشق مرا ترغیب کرد
سالیانی که پرستوی خیال
خانه ای ساخته بود
خانه از جنس گِل و خشت و وفا
من تو را می خواندم
و تو از عشق خدا
گل اگر خار نداشت
هیچ کس ارزش آنرا به خودش راه نمی داد
که بفهمد به چه زیبایی گل
می شود آن گل را
به کسی تقدیم کرد؛
که به او محتاجی
شب اگر ماه نداشت
بغض تاریکی محض
همه را می ترساند
هیچ کس حرف نمی زد
و نمی گفت که امشب خوب است
یا نمی فهمیدند
سایه را دیگر چیست
دل اگر عشق نداشت
آن زمان بود که هر لحظه تبلور با عشق
یاد ما را به ته خاطره شب می برد
تب اگر ترس نداشت
چه کسی می فهمید
لحظه داغ وداع
کی مرا خواهد دید
و تمام شب را منتظر باید بود
تا بفهمی که چرا
تب مرا راحت کرد
تن اگر روح نداشت
آن زمان بود که هیچ از من و تو
یاد نمی کرد کسی
فقط از اسم شما زمزمه بود
و منم مرد تمسخر بودم
گل به خارش زیباست
شب به ماهش رویاست
دل به عشقش تنهاست
تب به ترسش مرگ است
تن به روحش سنگ است
رمز دنیا این است
هر کسی بار خودش را بکشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۸۹ ، ۱۱:۳۷
سیدخلیل
... اصل مطلب را بگویم: همه‌ی آدمها شاعرند. همه‌ی آدم‌های خوب شاعرند. همه‌ی فیلسوف‌ها، اولیا و امامان شاعرند. اصلا اگر نمی‌ترسیدم که کفر باشد؛ می‌گفتم که همه‌ی پیامبران شاعرند. و بالاتر از آن می‌گفتم خدا هم شاعر است. و وقتی که می‌گویم همه‌ی آدم‌های خوب شاعر هستند، پس می‌توانم بگویم همه‌ی شاعران آدم‌های خوبی هستند. البته همه‌ی «شاعران». (روی کلمه‌ی شاعر تاکید دارم) پس اگر می‌بینید که بعضی از شاعران آدم‌های بدی هستند، بدانید که آنها یا شاعر نیستند و یا آدم نیستند.

(قیصر امین پور)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۹ ، ۰۸:۴۵
سیدخلیل

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

پیش از اینها فکر می کردم خدا

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

پیش از اینها فکر می کردم خدا

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

پیش از اینها فکر می کردم خدا

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

پیش از اینها فکر می کردم خدا

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 

قیصر امین پور

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۸۹ ، ۲۲:۴۵
سیدخلیل
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است


مرحوم قیصر امین پور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۹ ، ۰۱:۳۷
سیدخلیل

نه می خواهم به تور " ایتالیا " و " اسپانیا " بیفتم

نه بادام چشم های " چینی " ها و " ژاپنی " ها را ویار کرده ام

و نه نسیم " دبی" و " استامبول" به کله ام زده

نه هوس دو بیتی " بابا طاهر " دارم

نه " منار جنبان " دلم را می لرزاند

نه مات " کیشم "

نه موجی " خزر"

فاتحه ی " سعدی " و " حافظ " را هم از همین جا پست میکنم

من فقط یک بلیط رفت " مشهد " می خواهم

حتی الامکان بی برگشت ...


حمید رضا شکارسری

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۱
سیدخلیل